به گزارش
بلاغ، «شهید محمدرضا عامری گرجی» از شهدای
لشکر ویژه 25 کربلا، اهل روستای آسیاب سر بهشهر است که روز 25 آذر 47 گام در عالم
هستی نهاد و در دهم تیرماه ماه 65 در عملیات کربلای یک به شهادت رسید، متنی که در
ادامه می آید گوشه ای از روزنگاشت های این شهید بزرگوار است.
***
این
روزها بدجوری دلم می خواهد بنویسم. گاهی وقت ها شروع می کنم به نوشتن و چند صفحه ای
را سیاه می کنم. آرام که می شوم، کاغذها را مچاله می کنم و دور می ریزم. خیلی چیزها
هست که دلم می خواهد بنویسم اما همین که خودکار به دست می گیرم و کاغذ سفید را روبه
رویم می گذارم، یادم می رود چه می خواستم بنویسم. از وقتی برادرم «علی حسین» شهید
شده، دیگر دل و دماغی ندارم. مادر می گوید:
- کم حرف شده
ای.
پدر بیمار است و مادر راضی نمی شود به جبهه بروم. دلم برای جبهه تنگ
شده. اولین بار که به عنوان امدادگر از طرف جهاد رفتم، پدرم راضی نبود اما هر جور
بود رفتم. حالا پدر می گوید:
- دیپلمت را بگیر، بعد حرف جبهه را
بزن.
مادر می گوید:
- من یک بچه ام را در راه خدا
دادم.
مادر را می توانم راضی کنم اما پدر کوتاه نمی آید. دلم می خواهد
برای یک بار هم که شده، برادرم را در خواب ببینم. می خواهم ببینم راضی هست که به
جبهه بروم یا نه؟ فکر می کنم به خاطر مادر راضی نباشد. شاید هم بگوید، من رفته ام؛
بس است. این را به محمدعلی کرم پور گفتم و همین جواب را داد. گفت:
- یک
شهید برای خانواده ی شما بس است.
گاهی فکر می کنم، به خاطر بارِ گناهانم
است که خواب ِبرادرم را نمی بینم. کاش به خوابم بیاید. دلم برایش تنگ شده. خانه
بدون او سوت و کور است. هنوز با عصا راه می روم اما جراحت گردنم کمتر
شده.
امروز با علی جمشیدی کمی قدم زدم. فعلاً با عصا این طرف و آن طرف
می روم.
می خواستیم برویم خانه ی خانواده های شهدا و سری به آنها بزنیم.
گفتم:
- من از روی آنها شرمنده ام.
علی گفت:
-
شما هم شهید داده اید. تو هم که خودت توی جبهه مجروح شده
ای.
گفتم:
- باشد! ولی ما زنده ایم و آنها جوان از دست
داده.
امروز رفتم به تکیه شهدا و با او درد و دل کردم. امتحان ها نزدیک
است. کتاب ها را رو به رویم می گذارم و می خواهم درس بخوانم اما ذهنم جای دیگراست.
دو ساعت تمام، یک صفحه را خواندم اما چیزی دستگیرم نشد. تا چند وقت دیگر می توانم
بدون عصا راه بروم. پدر هم بیمار است. این امتحان ها را بدهم، دیپلمم را می گذارم
توی خانه و می روم. هوای جبهه کرده ام.
با علی جمشیدی بودم. دلم می
خواست با کسی حرف بزنم. تا «جان سید» رفتیم. گفتم، برویم برای شهدا فاتحه ای
بخوانیم. قبرستان خلوت بود. کنار قبر شهیدی دراز کشیدم و گفتم:
- اینجا
قبر من است.
علی گفت:
- پاشو خودت را لوس نکن! این چه حرفی
است که می زنی؟
گفتم :
- شوخی نمی کنم. این بار که بروم،
دیگر برنمی گردم. دیشب خواب دیدم؛ دراز کشیده بودم که شنیدم در می زنند. در را که
باز کردم، دیدم برادرم است. راه باز کردم و آمد توی حیاط. شوکه بودم.
پرسیدم:
- علی داداش! خودتی؟
چیزی نگفت.
پرسیدم:
- تو مگر شهید نشدی؟
جواب داد:
- منتظرت
هستم. چرا نمی آیی؟
این حرف را چند بار تکرار کرد. گفت:
-
محمدرضا! زود باش بیا پیشم. منتظرت هستم.
حالا که دارم اینها را می
نویسم، هنوز صدایش توی گوشم هست. انگار مرتب دارد به من می گوید؛ پس چه کار داری می
کنی پسر؟ دیگر خیالم راحت شده. می دانم که با جبهه رفتنم، مخالفتی ندارد. هر کسی
مسئول اعمال خودش است. به مادر گفتم:
- می خواهم بروم.
چیزی
نگفت. دیگر نمی توانم ماندن را تحمل کنم. این روزها بدجوری بی قرارم. خبر رسیده که
عملیاتی در راه است. باید بروم، برادرم منتظر است.
با پدر هنوز صحبت
نکرده ام اما می دانم با رفتنم مخالفت خواهد کرد. به مادرم گفتم:
- همین
روزها می روم.
عصا را نشانم می دهد و می گوید:
- اینجوری؟
بگذار لااقل حالت بهتر شود.
می گویم:
- توی جبهه زخمی شدم،
توی جبهه هم خوب می شوم.
می گوید:
- فعلاً به پدرت چیزی
نگو.
درد پاهایم کمتر شده است. شاید قبل از ماه رمضان بتوانم بدون ِعصا
راه بروم. خودم را برای رفتن آماده کرده ام. چند کار نیمه تمام دارم که باید انجامش
دهم.
نتایج امتحانات آمده است. به مادر گفتم که قبول شدم. حالا آقاجان
هم راضی می شود. خودش گفته بود، دیپلمت را بگیر، بعد حرف از جبهه
بزن.
دلم را زدم به دریا و به آقاجان گفتم که می خواهم بروم.
گفت:
- تو عصای دستم هستی. تو بروی من چه
کنم؟
گفتم:
- خدا بزرگ است.
گفت:
-
پول می دهم، کمک می کنم. تو بمان.
چیزی نگفتم. حق هم دارد. داغ ِپسر
دیده، مریض هم هست بنده خدا، اما کاری از دستم ساخته نیست. خدا خودش پشت و پناهت
باشد. به آقاجان نگفتم، برادرم صدایم زده. نمی داند من عاشق شده ام. دیشب دوباره
خواب برادرم را دیدم،گفت:
- بیا تکیه شهدا. قرار ما فردا
شب.
با یکی از بچه ها قرار گذاشتم که امشب بروم تکیه شهدا. نمی دانم او
را می بینم یا نه؟
دیشب دزدکی از خانه بیرون زدم. تا صبح توی تکیه شهدا
ماندیم. دمِ اذانِ صبح، گریه ام گرفت. به عکسش نگاه کردم و گفتم:
- مگر
خودت نگفتی، بیا. پس چرا نیامدی سر قرار. داری مرا امتحان می کنی؟ دلم برایت تنگ
شده. می خواهم بروم تا انتقامت را بگیرم. می خواهم راهت را ادامه
بدهم.
شمع روشن کردم و کمی با او درد و دل کردم. به دوستم
گفتم:
- حالا که اینجوری شده، من می روم
پیشش.
پرسید:
- منظورت چیست؟
گفتم:
-
بعد از ماه مبارک رمضان، می روم جبهه. اگر خدا قسمت کند، به دیدارش می
روم.
شاید منظور برادرم همین باشد. رمضان به نیمه رسیده
است.
پایم بهتر شده. حالا بدون عصا راه می روم. فردا اعزام می شوم. مدرک
دیپلمم را توی خانه گذاشتم. کوله ام را بسته ام و گذاشته ام توی کُمد. نمی خواهم به
پدر و مادر چیزی بگویم. به یکی از دوستان سپردم که به مادر بگوید. برای آخرین بار
است که آسیابسر را می بینم.
آمده ام به جایی که مقرِّ برادرم بوده است.
نزدیک مریوانم؛ نزدیک محور دِزلی. آمده ام برای آزادسازی مهران. به یکی از دوستان
گفته ام:
- دیگر برنمی گردم؛ همین جا می مانم. پشت جبهه را فراموش کرده
ام.
شب است؛ با ولی کریمی هستم. گم شده بودیم. توی ظلمات شب، روبه روی
مان را هم نمی دیدیم. توی مسیر مان، سنگر های زیرزمینی با ارتفاعی کوتاه بود. صدایی
شنیدیم. فکر کردیم اسیر شده ایم.
آمدیم توی یک گردان ارتش. یکی از این
ها می گوید:
- فردا ما را به گردانِ خودمان می برند.
حالا که
دارم این ها را می نویسم، کریمی صدایم می زند:
- بیا برویم هندوانه
بخوریم.
ولی کریمی در حالی که دفترچه محمدرضا عامری را به برادرش می
سپرد، گفت:
- این دفترچه توی جیبش بود. رفته بودیم هندوانه بخوریم.
کاکلی هندوانه را برداشت. گفتم: «کاکل هندوانه را بده به من.» گفت: «کاکل هندوانه
سهم من است.» گفتم: «هر کسی کاکل هندوانه را بخورد، شهید می شود.» گفت: «می خواستم
بهت بدم اما حالا که این حرف را زدی، نمی دهم.» در همین لحظه یک خمپاره آمد و او را
از زمین جدا کرد؛ شکمش پاره پاره شد.
هر دو بغض کرده بودند. دقایقی
دیگر، پیکر محمدرضا در همان نقطه ای که خودش گفته بود، به خاک سپرده می شد.